نمونه هايى از كرم و سخاوت امام(ع)
درباره سخاوت امام(ع)روايات زياد و جالبى نقل شده كه برخى از آنها را ذيلا خواهيد خواند، و در حديثى آمده كه امام حسن(ع)هيچگاه سائلى را رد نكرد و در برابر درخواست او«نه»نگفت، و چون به آن حضرت عرض شد: چگونه است كه هيچگاه سائلى را رد نمىكنيد؟پاسخ داد:
«انى لله سائل و فيه راغب و انا استحيى ان اكون سائلا و ارد سائلا و ان الله تعالى عودنى عادة، عودنى ان يفيض نعمه على، و عودته ان افيض نعمه على الناس، فاخشى ان قطعت العادة ان يمنعني المادة»!
(من سائل درگاه خدا و راغب در پيشگاه اويم، و من شرم دارم كه خود درخواست كننده باشم و سائلى را رد كنم، و خداوند مرا به عادتى معتاد كرده، معتادم كرده كه نعمتهاى خود را بر من فرو ريزد، و من نيز در برابر او معتاد شدهام كه نعمتش را به مردم بدهم، و ترس آن را دارم كه اگر عادتم را ترك كنم اصل آن نعمت را از من دريغ دارد.)
امام(ع)به دنبال اين گفتار اين دو شعر را نيز انشا فرمود:
«اذا ما اتانى سائل قلت مرحبا
بمن فضله فرض على معجل
و من فضله فضل على كل فاضل
و افضل ايام الفتى حين يسئل» (1)
(هنگامى كه سائلى نزد من آيد بدو گويم: خوش آمدى اى كسى كه فضيلت او بر من فرضى است عاجل.و كسى كه فضيلت او برتر است بر هر فاضل، و بهترين روزهاى جوانمرد روزى است كه مورد سؤال قرار گيرد، و از او چيزى درخواست شود.)
ابن كثير از علماى اهل سنت در البداية و النهاية روايت كرده كه امام(ع)غلام سياهى را ديد كه گرده نانى پيش خود نهاده و خودش لقمه اى از آن مى خورد و لقمه ديگرى را به سگى كه آنجا بود مى دهد.
امام(ع)كه آن منظره را ديد بدو فرمود: انگيزه تو در اين كار چيست؟
پاسخ داد:
«انى استحيى منه ان آكل و لا اطعمه»(من از او شرم دارم كه خود بخورم و به او نخورانم!)
امام(ع)بدو فرمود: از جاى خود برنخيز تا من بيايم!سپس به نزد مولاى آن غلام رفت و او را با آن باغى كه در آن زندگى مى كرد از وى خريدارى كرد، آنگاه آن غلام را آزاد كرده و آن باغ را نيز به او بخشيد! (2)
چه نامه پر بركتى
ابراهيم بيهقى، يكى از دانشمندان اهل سنت، در كتاب المحاسن و المساوى (3) روايت كرده كه مردى نزد امام حسن(ع)آمده و اظهار نيازى كرد، امام(ع)بدو فرمود:
«اذهب فاكتب حاجتك فى رقعة و ارفعها الينا نقضيها لك»(برو و حاجتخود را در نامهاى بنويس و براى ما بفرست ما حاجتت را برمىآوريم!)
آن مرد رفت و حاجتخود را در نامهاى نوشته براى امام(ع)ارسال داشت، و آن حضرت دو برابر آنچه را خواسته بود به او عنايت فرمود.شخصى كه در آنجا نشسته بود عرض كرد:
«ما كان اعظم بركة الرقعة عليه يابن رسول الله!»(براستى چه پر بركتبود اين نامه براى اين مرد اى پسر رسول خدا!)
امام(ع)فرمود:
«بركتها علينا اعظم حين جعلنا للمعروف اهلا، اما علمت ان المعروف ما كان ابتداءا من غير مسئلة، فاما من اعطيته بعد مسئلة فانما اعطيته بما بذل لك من وجهه»(بركت او زيادتر بود كه ما را شايسته اين كار خير و بذل و بخشش قرار داد، مگر ندانسته اى كه بخشش و خير واقعى، آن است كه بدون سؤال و درخواستباشد، و اما آنچه را پس از درخواست و مسئلت بدهى كه آن را در برابر آبرويش پرداخته اى!)
قندوزى، از نويسندگان اهل سنت، در كتاب ينابيع المودة (4) از حضرت رضا(ع)روايت كرده كه امام حسن(ع)به خلاء (5) رفت و لقمه نانى را در آنجا ديد، پس آن را برداشت و با چوبى آن را پاك كرد و به بردهاش داد، و چون بيرون آمد آن را از آن برده مطالبه كرد و برده گفت:
«اكلتها يا مولاى»؟
(اى آقاى من، من آن را خوردم!)
امام(ع)به او فرمود:
«انتحر لوجه الله»!
(تو در راه خدا آزادى!)
آنگاه فرمود: از جدم رسول خدا(ص)شنيدم كه مىفرمود:
«من وجد لقمة فمسحها او غسلها ثم اكلها اعتقه الله تعالى من النار، فلا اكون ان استعبد رجلا اعتقه الله عز و جل من النار».
(كسى كه لقمه اى را افتاده ببيند و آن را پاك كرده يا بشويد و بخورد، خداى تعالى او را از آتش دوزخ آزاد كند، و من چنان نيستم كه مردى را كه خداى عز و جل از آتش دوزخ آزاد كرده به بردگى خود گيرم.)
زمخشرى در كتاب ربيع الابرار از انس بن مالك روايت كرده كه گويد: من در دمتحسن بن على(ع)بودم كه كنيزكى بيامد و شاخه گلى را به آن حضرت هديه كرد.
حسن بن على بدو گفت:
«انتحرة لوجه الله»(تو در راه خدا آزادى!)
من كه آن ماجرا را ديدم به آن حضرت عرض كردم: كنيزكى شاخه گل بى ارزشى به شما هديه كرد و تو او را آزاد كردى؟
در پاسخ فرمود:
«هكذا ادبنا الله تعالى«اذا حييتم بتحية فحيوا باحسن منها»و كان احسن منها اعتاقها» (6)
(اينگونه خداى تعالى ما را ادب كرده كه فرمود: «وقتى تحيهاى به شما دادند، تحيتى بهتر دهيد»و بهتر از آن آزادى اوست.)
دفع دشمنى خطرناك از مردى به وسيله امام
از كتاب العدد روايتشده كه گفتهاند مردى در حضور امام حسن(ع)ايستاده، گفت:
«يابن امير المؤمنين بالذى انعم عليك بهذه النعمة التى ما تليها منه بشفيع منك اليه بل انعاما منه عليك، الا ما انصفتنى من خصمى فانه غشوم ظلوم، لا يوقر الشيخ الكبير و لا يرحم الطفل الصغير»!
(اى فرزندان امير مؤمنان سوگند به آنكه اين نعمت را به تو داده كه واسطهاى براى آن قرار نداده، بلكه از روى انعامى كه بر تو داشته آن را به تو مرحمت فرموده، كه حق مرا از دشمن بيدادگر و ستمكارم بگيرى كه نه احترام پيران سالمند را نگهدارد و نه بر طفل خردسال رحم كند!)
امام(ع)كه تكيه كرده بود، برخاست و سر پا نشست و به آن مرد فرمود: اين دشمن تو كيست تا من شرش را از سر تو دور كنم؟
عرض كرد: فقر و ندارى!
امام(ع)سر خود را به زير انداخت و لختى فكر كرد و سپس سربرداشت و به خدمتكار خود فرمود:
«احضر ما عندك من موجود»؟
(هر چه موجودى دارى حاضر كن!)
خدمتكار رفت و پن جهزار درهم آورد.
امام(ع)فرمود: اين پول را به اين مرد بده، آنگاه به وى فرمود:
«بحق هذه الاقسام التى اقسمتبها على متى اتاك خصمك جائرا الا ما اتيتنى منه متظلما» (7)
(به حق همين سوگندهايى كه مرا بدانها سوگند دادى كه هرگاه اين دشمنت براى زورگويى نزد تو آمد حتما براى گرفتن حق خود نزد من آيى!)
دو نمونه از بزرگوارىهاى امام(ع)
محمد بن يوسف زرندى، از دانشمندان اهل سنت، در كتاب نظم درر السمطين روايت كرده كه مردى نامه اى به دست امام حسن(ع)داد كه در آن حاجت خود را نوشته بود.
امام(ع)بدون آنكه نامه را بخواند بدو فرمود:
«حاجتك مقضية»!
(حاجتت رواست!)
شخصى عرض كرد: اى فرزند رسول خدا خوب بود نامه اش را مى خواندى و مى ديدى حاجتش چيست و آنگاه بر طبق حاجتش پاسخ مى دادى؟
امام(ع)پاسخى عجيب و خواندنى داد و فرمود:
«اخشى ان يسئلنى الله عن ذل مقامه حتى اقرء رقعته» (8) بيم آن را دارم كه خداى تعالى تا بدين مقدار كه من نامه اش را مى خوانم از خوارى مقامش مرا مورد موآخذه قرار دهد.)
على بن عيسى اربلى در كشف الغمة و غزالى در كتاب احياء العلوم و ابن شهر آشوب در مناقب و بستانى در دائرة المعارف خود با مختصر اختلافى از ابو الحسن مدائنى و ديگران روايت كردهاند (9) كه امام حسن(ع)و امام حسين(ع)و عبد الله بن جعفر (10) شوهر حضرت زينب(ع))به قصد انجام زيارت حجخانه خدا از مدينه حركت كردند و چون بار و بنه آنها را از پيش برده بودند، دچار گرسنگى و تشنگى شديدى شدند و در اين خلال به خيمه پيرزنى برخوردند و از او نوشيدنى خواستند!
پيرزن گفت: آب و نوشيدنى در خيمه نيست، ولى در كنار خيمه گوسفندى است كه مى توانيد از شير آن گوسفند استفاده كنيد، آن را بدوشيد و شيرش را بنوشيد!
آنها رفتند و شير گوسفند را دوشيده و خوردند، و سپس از او خوراكى خواستند.
زن گفت: جز همين گوسفند مالك چيزى نيستم و چيز ديگرى نزد من يافت نمى شود، يكى از شما آن را ذبح كنيد تا من براى شما غذايى تهيه كنم؟
در اين وقتيكى از آنها برخاست و گوسفند را ذبح كرد و پوستش را كند و آماده طبح نموده و آن زن نيز برخاسته براى ايشان غذايى تهيه كرد و آنها خوردند و لختى بياسودند تا وقتى كه گرماى هوا شكسته شد، برخاسته و آمادهرفتن شدند و به آن زن گفتند:
«يا امة الله نحن نفر من قريش نريد حجبيت الله الحرام فاذا رجعنا سالمين فهلمى الينا لنكافئك على هذا الصنع الجميل»(اى زن!ما افرادى از قريش هستيم كه اراده زيارت حجبيت الله را داريم و چون سالم بازگشتيم، نزد ما بيا تا پاداش اين محبت تو را بدهيم!)
آنها رفتند، و چون شوهر آن زن آمد و جريان را شنيد، خشمناك شده و او را سرزنش كرده، گفت:
«ويحك تذبحين شاتى لاقوام لا تعرفينهم ثم تقولين: نفر من قريش»؟!
(واى بر تو!گوسفند مرا براى مردمانى كه نمى شناسى سر مى برى، آنگاه به من مى گويى: افرادى از قريش بودند؟!)
اين جريان گذشت و پس از مدتى، فقر و نياز، آن پيرزن و شوهرش را، ناچار به شهر مدينه كشانيد و چون سرمايه و كسب و كارى نداشتند به جمعآورى سرگين و پشگل مشغول شده و از اين طريق امرار معاش كرده و زندگى خود را مىگذراندند.
در يكى از روزها پيرزن عبورش بر در خانه امام حسن(ع)افتاد و در حالى كه امام(ع)بر در خانه بود از آنجا گذشت و چون آن حضرت او را ديد شناخت، ولى پيرزن امام را نشناخت.در اين وقت امام حسن(ع)به غلامش دستور داد به دنبال آن پيرزن برود و او را به نزد وى بياورد.
غلام برفت و او را بازگرداند و امام حسن(ع)بدو فرمود: آيا مرا مى شناسى؟
گفت: نه!
فرمود: من همان مهمان تو در فلان روز هستم!
پيرزن گفت: پدر و مادرم بقربانت!
امام حسن(ع)دستور داد هزار گوسفند براى او خريدارى كردند و با هزار دينار پول همه را به او داد، و به دنبال آن نيز وى را به نزد برادرشحسين(ع)فرستاد.
امام حسين(ع)از آن زن پرسيد: برادرم حسن چه مقدار بتو داد؟
عرض كرد: هزار گوسفند و هزار دينار!
امام حسين(ع)نيز دستور داد همان مقدار گوسفند و همان مقدار پول به آن پيرزن دادند، و سپس او را به همراه غلام خود به نزد عبد الله بن جعفر فرستاد، و عبد الله از آن پيرزن پرسيد:
حسن و حسين(ع)چقدر بتو دادند؟
پاسخ داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دينار!
عبد الله دستور داد: دو هزار گوسفند و دو هزار دينار به او دادند!و به او گفت: اگر از آغاز به نزد من آمده بودى، من آن دو را به رنج و تعب مىانداختم! (11)
و در كشف الغمه اربلى آمده كه گويد:
اين قصه در كتابها و داستانهاى ائمه اطهار(ع)مشهور است، و در روايت ديگرى كه از طريقى ديگر نقل شده اينگونه است كه مرد ديگرى نيز به همراه آنان بود و آن زن در آغاز نزد عبد الله بن جعفر رفت و عبد الله بدو گفت:
«ابدئى بسيدى الحسن و الحسين»(به آقايان من حسن و حسين آغاز كن!)
و چون به نزد امام حسن(ع)رفت آن حضرت يكصد شتر به او داد و امام حسين(ع)نيز يكهزار گوسفند به او عنايت فرمود و چون به نزد عبد الله بن جعفر بازگشت و داستان خود را باز گفت، عبد الله بدو گفت: دو سرور من كار شتر و گوسفند را انجام دادند(و خيال مرا از اين بابت آسوده كردند)و سپس دستور داد هزار دينار به او پرداخت كردند...!در اينجا پيرزن به نزد آن مردى كه از مردم مدينه بود و در آن سفر همراه آن سه بزرگوار بود رفت، و چون ماجرا را براى آن مرد باز گفت، وى بدان زن گفت:
«انا لا اجارى اولئك الاجواد فى مدى، و لا ابلغ عشر عشيرهم فى الندى، و لكن اعطيك شيئا من دقيق و زبيب...»
(من هرگز به پاى اين سخاوتمندان بى بدل در جود نمى رسم و به يك دهم آنها نيز در بخشش نخواهم رسيد، ولى مختصرى آرد و كشمش به تو مى دهم!)
و به دنبال اين ماجرا آن پيرزن آنها را گرفت و به ديار خود بازگشت. (12)
از كتاب خصال شيخ صدوق(ره)روايت شده كه مردى نزد عثمان بن عفان رفت و از او-كه بر درب مسجد نشسته بود-درخواست بخششى كرد، عثمان دستور داد پنج درهم به او بدهند.
آن مرد گفت: اين مقدار دردى را از من دوا نمى كند، پس مرا به شخصى راهنمايى كن كه حاجتم را برآورده سازد!
عثمان به گوشه اى از مسجد كه امام حسن و امام حسين(ع)و عبد الله بن جعفر در آنجا نشسته بودند، اشاره كرده گفت:
«دونك هؤلاء الفتية»!
(به نزد اين جوانمردان برو!)
آن مرد نيز متوجه آنها شده و حاجت خود را به ايشان معروض داشت!
حسنين(ع)به آن مرد رو كرده گفتند: «ان المسئلة لا تحل الا فى احدى ثلاث، دم مفجع، او دين مقرح، او فقر مدقع ففى ايها تسئل»(سؤال جز در يكى از سه چيز جايز نيست: خونى فاجعه آميز، يا بدهكارى دردآور و جانسوز، يا فقرى كه انسان را خاكستر نشين كند، اكنون بگو: تو در كداميك از اين سه مورد سؤال مى كنى؟)
پاسخ داد: در يكى از همين سه مورد است!
در اينجا امام حسن(ع)دستور داده پنجاه دينار به او بدهند، و امام حسين(ع)چهل و نه دينار و عبد الله بن جعفر چهل و هشت دينار!
آن مرد پولها را گرفت و از نزد ايشان رفت و عبورش به عثمان افتاد، عثمان از او پرسيد: چه كردى؟و آن مرد داستان خود و كرم و بزرگوارى حسنين(ع)و عبد الله بن جعفر را براى او بازگو كرد و عثمان كه دچار شگفتى شده بود گفت:
«من لك بمثل هوءلاء الفتية؟!اولئك فطموا العلم فطما، و حازوا الخير و الحكمة» (13)
(چه كسى همانند اين جوانمردان است، اينان از پستان علم و دانش شير خورده و خير و حكمت را نزد خود گرد آوردهاند.)
نگارنده گويد: نظير اين روايت از عيون الاخبار ابن قتيبة نيز نقل شده، با چند تفاوت:
اول-آنكه به جاى عثمان، عبد الله بن عمر ذكر شده.
دوم-آنكه امام حسن(ع)بدو فرمود:
«ان المسئلة لا تصلح الا فى دين فادح، او فقر مدقع، او حمالة مفظعة»(سؤال شايسته نيست جز در بدهكارى سنگين، يا فقرى كه به خاك مذلت نشاند، يا خونبهايى و يا بدهكارى كه انسان را درمانده سازد؟)و آن مرد در پاسخ گفت: يكى از همين سه چيز است.
سوم-اينكه در نقل مزبور آمده كه امام حسن(ع)يكصد دينار به او داد و امام حسين(ع) نود و نه دينار به او پرداخت كرد، چون خوش نداشت كه در بخشش و عطا همانند برادرش حسن(ع)عمل كرده باشد.
و تفاوت چهارم-آنكه در اين روايت نامى از عبد الله بن جعفر ذكر نشده است.
نظرات شما عزیزان: